«دیو چو بیرون رود» در دلم افسانه شد

قریب به یک دهه پیش و در حالی که از شرایط اقتصادی کشورمان و تورم افسارگسیخته ناراضی و ناراحت بودم این شعر را نوشتم ولی منتشر نکردم، چراکه کمی امید داشتم اوضاع بهتر شود، اکنون که قیمت های آن زمان به خاطره ای دور و دراز تبدیل شده و قطار تورم همچنان در حال افزایش سرعت است، ابیاتی که نوشته بودم را منتشر می کنم:

نخل و نیستان ما آن باغ و بستان ما
جمله به دست قضا رفت زدستان ما

«دیو چو بیرون رود» در دلم افسانه شد
دیو گرانی نرفت بماند و در خانه شد

گذشته آن زمانه که بوده تلخ تر از زهر
شیرین شده روزگار به کام حکام دهر

ما مردمان جوان پیر شدیم در عنفوان
بسکه کشیدیم حسرت وَ آهِ از عمق جان

وین مردمان عوام در آرزوی ثبات
له شدند از فشار تحریمات و تصمیمات

کسب و حساب و کتاب دیگر شده بی حاصل
بذر امیدی نماند در این شوره زار دل

زمینیان زمان اگر مشتاق راهید
رونق کارتان را از آسمان بخواهید

رحمی کنیم به هم تا رحمت دیگر آید
با انصاف و قناعت دوره ی غم سرآید

مهدی کمالی

خیریا

در کار خیرت گر که نیست رنگ ریایی

پاشیده ای بی شک در آن رنگ خدایی

آن خیریه که جز ریاکاری ندارد

نیست خیریه، بگذار نامش خیریایی

مهدی کمالی

4 تیر 1401 – ساعت 20:53

زنده مانی شد طریق مردمم در این زمان

زنده مانی شد طریق مردمم در این زمان

از فشار زندگی خم قامت پیر و جوان

زنده ایم و زندگی همچون سرابی دور دور

آرزو ها مانده در دل، درد مردم درد نان

مهدی کمالی

25 خرداد 1401 – ساعت 21:20